حجاب و عفاف


آرایشت، آرامشت را برد!
حتی تو از باران گریزانی
نقاشی ات را تا نشوید اشک
از دیده ی گریان گریزانی
آرایشت، آرامشت را برد!
حتی تو از باران گریزانی
بیرون بیا بهتر ببینیمت!
بانوی پشت بوم نقاشی!
در روز روشن ازچه میترسی؟
میترسی از اینکه خودت باشی؟!
قدری خودت باش و خودت را باش!
شخصیت آدم نقابش نیست
باید درونت را بیارایی
ماهیت آیینه، "قابش" نیست...
علی حیات بخشداستان
بانوی باحجابی داشت در یکی از سوپرمارکتهای زنجیرهای در فرانسه خرید میکرد؛ خریدش که تمام شد برای پرداخت رفت پشت صندوق.
صندقدار زنی بیحجاب و اصالتاً عرب بود.
صندوقدار
نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را
میگرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز میانداخت.
اما خواهر باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت و این باعث میشد صندوقدار بیشتر عصبانی شود!
بالاخره صندوقدار طاقت نیاورد و گفت: «ما
اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم و این نقابی که تو
روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما
اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه
میخوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر
جور میخوای زندگی کن!»خانم محجبه اجناسی رو که خریده
بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندقدار کرد… روبنده را از چهره برداشت و
در پاسخ خانم صندوقدار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا
خورده بود گفت:
«من جد اندر جد فرانسوی هستم… این دین من است و اینجا وطنم… شما دینتان را فروختید و ما خریدیم!»